عکس حلوا شکری
رامتین
۷۷
۳.۲k

حلوا شکری

۲۸ خرداد ۹۹
ممنون که لایک میکنید❤❤❤
قسمت پانزدهم. یه روز به عمه گفتم چرا میری اون بالا،گفت هیچی میرم جلو آفتاب میشینم،گفتم خوب تو حیاطم میتونی بشینی،گفت نه اون بالا گرمتره،گفتم جدی خوب منم بیام،گفت نه نمیشه ممکنه حشره ای چیزی نیشت بزنه من نظر کرده ام وچیزی نیشم نمیزنه ولی تو مثل مادرت میشی.از این حرفش ترسیدم وگفتم باشه من نمیام.
روزا میگذشت جیران همش به یه نقطه خیره میشد ولبخند میزد.یه روز گفتم به چی فکر میکنی به آقا جمال گفت نه بابا اون فکر کردن نداره،انقدر بداخلاق واخموه که دوتا خط بین ابروهاش افتاده تا حالا دوکلمه حرف با من نزده فقط سلام وخداحافظ ،یه بارم دستمو نگرفته فقط یه حلقه دستم کرد همین،نامه هم که مینویسه همش جویای حال عمه وبابا وتو وبقیه است،یک کلمه عاشقانه بلد نیست نصف نامه احوالپرسی ونصف بقیش سلام برسانیده،اینم شد نامه.
گفتم خوب پس چی بنویسه،گفت مثلا بنویسه دوستت دارم ،قربان چشمان سیاهت بشوم ،تصدق ابروهای کمانت بشوم،از راه دور میبوسمت واز این چیزا دیگه.
خندم گرفته بود تا حالا ازاین حرفا نشنیده بودم،نمیدونستم میشه تصدق چشم وابرو هم رفت،یا از راه دور کسی رو بوسید.گفتم تو از این حرفای خنده دار برای آقا جمال تا حالا نوشتی؟گفت آره بار اول براش یه نامه نوشتم وچند پر گل رز گذاشتم لاش.درجوابم نوشت خانم از این کارهای انسانهای سخیف نکنید در محل کارم نامه ها را دریافت میکنم و صورت خوشی ندارد.گلهای خشک لای نامه روی میز ریخت ومایه خنده ومزاح همکارانم گشت.منم دیگه جواب نامه هاشو نمیدم.
جمال اصلا ادم نیست،انگار از چوب ساخته شده خشک وسرد،ولی خلیل رو ببین چقدر مهربونه،چقدر حرفای قشنگ قشنگ میزنه.همش میگه تو زیباترین دختر روی زمینی،چشمات قشنگترین چشمیه که تاحالا دیدم،وقتی میخندی انگار گل از دهنت میریزه.تو فرشته ای که برای من اومدی رو زمین.
هر چی براش تعریف میکنم گوش میده واز ته دل میخنده.
من چیزی نگفتم چون اصلا نمیدونستم چی باید بگم بچه تر از این حرفا بودم،ولی میدونستم عمه جیرانم الان خوشحالتر از هر زمان دیگه است.
اونروزاکارای تجارت خونه خوب پیش نمی رفت همش ضرر رو ضرر بود،یکبار بار چای گم میشد،یه بار دزد به انبار میزد،یه بار مشتری بار رو میبرد وپول رو نمیداد.
پدر بزرگمم از لحاط روحی خیلی وضعش بدتر از قبل شده بود.تا اینکه خبر رسید ،تجارت خونه مقدار هنگفتی بدهی بالا آورده.پدر بزرگم تا مرز سکته کردن رفت،میگفت بدهی چرا؟ من همیشه از همه طلبکار بودم اصلا بابت چی بدهکار شدم،بالاخره با کمک چندتا از حاجی بازاریا وتحقیق از طلبکارا فهمیدن همه چی زیر سر پدرم بوده...#داستان_یگانه❤❤ #دلبری
گویا پدرم که تشت رسواییش از بام افتاده بوده وپدربزرگم از خونه وحجره بیرونش کرده بوده وجیبش خالی شده ،با کمک دوستش که حسابدار حجره شده شروع میکنن از حسابا دزدیدن واز اونجا که پدربزرگم سر کشی نمیکرد بدلیل حالت افسردگیش ودستشون باز بود،کم کم بارا رو می دزدیدن ومیفروختن ،بعد از اون میرفتن به کسایی که قبلا از پدر بزرگم بار میخریدن میگفتن پیش پیش پول بدین تا بار که رسید سرگل جنسا ماله شما باشه واونام رو اعتماد چندین ساله به بابا بزرگم وبیخبر از همه جا مبالغ هنگفتی پول به بابام میدادن به خیال اینکه هنوز بابام تو همون حجره است وحرفش حرف بابا بزرگمه وسنده ،تا اینکه کسایی که پول پیش داده بودن هر چی منتظر جنس میمونن به دستشون نمی رسه ومیان دم حجره واز بقیه کاسبا جریانو میفهمن وپدرم اینا دستشون رو میشه وبا تمام پولا فرار میکنن واز اون زمان که رفتن دیگه ما نه اثری از پدرم پیدا کردیم ونه پولایی که دزدید .رفت ومثل یه قطره آب رفت تو زمین واثری ازش نموند.
فقط تا این حد از خانواده مادریم مطلع شدیم که با زن داییم که از شوهرش جدا شده بودم به امید ازدواج با پدرم هم ازدواج نکرده وقالش گذاشته ورفته.
زن دایی هم که از اونطرف رونده واز اینطرفم مونده بوده وراهی نداشته خودشو انداخته بوده زیر یه ماشین ودر دم فوت شده بود وپرونده این دوتا خیانتکار اینمدلی بسته شد.
خلاصه بعد از دزدیای پدرم ،،پدربزرگم مجبور شد حجره وانبار وهر چی که مونده بود رو بفروشه وطلبکارا رو راضی کنه.
بعدم یه روز که آقا جمال نامزد جیران اومد نشست وبهش گفت من به شما خیلی اعتماد دارم وادم تحصیلکرده ای هستی وبا وجدان ،من هر چی دارم رو تو وصیتنامه ام نوشتم مقدار قابل توجهی پول هست وچند تیکه زمین ودوتا خونه که الان دست مستاجره .اون پسر ودختربزرگم که رفتن تبریز من قبل از رفتن بهشون پول وسرمایه دادم ودیگه سهمی در پولا ندارن.فقط تو املاک سهم دارن.
هر چی پول مونده نصف ماله جیرانه نصف ماله یگانه.املاکم تک تک نوشتم که چی ماله کیه و وصیت نامه ام هم دست فلانیه ،شما نظارت کنید.اقا جمالم بعد از کلی خدا حفظتون کنه وسایتون مستدام قول نظارت داد.
بهار بود وهوا خوب شده بود واقا جمال هر دو هفته یکبار میومد خونمون ولی من دقت که میکردم اصلا به عمه توجهی نداشت سلام وخداحافظ یا اگر چایی تعارف میکرد دست شما درد نکنه بود.
رفتن به سینما وگردش وبستنی خوردنای ماهم با خلیل همچنان ادامه داشت.
یه شب عمه رفت بیرون من هر چی منتظر شدم برنگشت کم کم متوجه شدم اغلب شبا میره وچند ساعتی بعد میاد...#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی #داستان_واقعی#خانه_قدیمی #love
...